جدول جو
جدول جو

معنی کامگار کردن - جستجوی لغت در جدول جو

کامگار کردن
(رَ بُ دَ)
پیروزمند کردن. غالب و چیره ساختن. مسلط کردن:
چه کردن زبان بر بدی کامگار
چه در آستین داشتن گرزه مار.
اسدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انگار کردن
تصویر انگار کردن
پندار کردن، فرض کردن، گمان کردن، خیال کردن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ بَ تَ)
سروری کردن. مسلط شدن:
خورشها فرستید و یاری کنید
نه بر ما همی کامگاری کنید.
فردوسی.
که پیش من آیند و خواری کنند
به من بر مگر، کامگاری کنند.
فردوسی.
اگر بخت یکباره یاری کند
برین طبع من کامگاری کند.
فردوسی.
به گردنکشان گفت یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید.
فردوسی.
زبان به که او کامداری کند
چو کامش رسد، کامگاری کند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ اَ تَ)
جنگ کردن: کارزار نمودن یا قفن. تعصود. اقتتال. تقاتل. عیهله. عوهله. غیثمه. معارکه. عراک. علعول. معمعه. (منتهی الارب). جهاد. لقیه. (دهار). مقاتله. تطریف. تواطح: موبد موبدان گفت... خود بجنگ ترک توجه کن که هیچ دشمن بدتر از ترک نیست یا خود برو یا سپاه بفرست با سپهسالاری جلد و مبارز تا با وی کارزار کند. ملک هرمز گفت احسنت نیکو گفتی. (ترجمه طبری بلعمی).
بکن جهد آن تا شوی مردمی
مکن با خدای جهان کارزار.
ناصرخسرو.
در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یازنده کارزار کند.
ناصرخسرو.
و اینک علی بن ابیطالب (ع) برادر من و وصی من است جهاد کندبر تأویل قرآن چنانکه من کارزار کردم. (مجمل التواریخ و القصص ص 233)
لغت نامه دهخدا
(رُ نِ/ نَ دَ)
پیروز کردن. سعادتمند کردن. کامروا کردن. به آرزو رساندن:
خسرو مشرق جلال الدین که کرد
ذوالجلالش کامران مملکت.
خاقانی.
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند
گفتا بچشم هر چه تو گویی چنان کنند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(فَرْ اَ کَدَ)
هموار کردن. مسطح کردن. صاف کردن. تسطیح: و دو غرفه کرد برابریکی از سیم و دیگر از زر هر یکی را طول چهارصد گز... و هر دو را بیاکند از سبیکه های زر و سیم و سرش به زعفران هاموار کرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 469)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ لَ)
آزردن. خستن. مجروح کردن. (یادداشت مؤلف) : او مسواک بدندان بکرد و بر دندان نیرو بکرد عایشه گفت نیرو سخت مکن که دندان افگار کنی. (ترجمه طبری بلعمی).
مار مردم نیت بد بود اندر دل
بدنیت را جگر افگار کند مارش.
ناصرخسرو.
درین حال زنبوری از هوا بدهان او درآمد و دهان او را افگار کرد چنانچه بدرد عظیم مبتلا گشت و بی آرام شد. (انیس الطالبین بخاری ص 122).
و رجوع به شواهد افگار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ دَ)
فرض کردن. تقدیر کردن. شمردن. تصور کردن. پنداشتن. گرفتن. تقدیر کردن. انگاشتن. گمان کردن: انگار می کنم که ورنجستم. انگار کن اینجا خانه ماست، اینجا هم مسجد. (از یادداشتهای مؤلف). و رجوع به انگار شود، نسناس را گویند یعنی دیومردم، و آن جانوری باشد وحشی شبیه به آدمی. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، در مؤیدالفضلاء به معنی بسباس آمده است که بهندی جاوتری می گویند. (برهان قاطع). و رجوع به انجدان و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ تَ)
پیروزی یافتن. به مقصود و آرزو رسیدن. نایل آمدن. کامیاب و مقضی المرام گشتن. غلبه یافتن. چیره شدن بر کسی:
بر آن لشکر آنگه شود کامگار
که بگشایداز بند اسفندیار.
فردوسی.
شوی بر تن خویش بر کامگار
دلت شاد گردد چو خرم بهار.
فردوسی.
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار.
فردوسی.
ببخشد گنه چون شود کامگار
نباشد سرش تیز و نابردبار.
فردوسی.
رنج نادیده کامگار شدند
هر یکی بر یکی به نیک اختر.
فرخی.
چو بر دشمنان شاه شد کامگار
شد از فرخی کار اوچون نگار.
نظامی (از آنندراج).
فرق ترا درخورد، افسر سلطانیت
گرچه بدین مرتبه، غیر تو شد کامگار.
خاقانی.
و رجوع به کامگار وکامگار گشتن شود
لغت نامه دهخدا